loading...
سایت عاشقانه داستان عشق
تبلیغات
جای تبلیغات
sobhan بازدید : 262 پنجشنبه 21 آذر 1392 نظرات (1)

 

داداش کوچولو


یه خانواده ی سه نفری بودن.


یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش


بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل


به دختر کوچولوی ما میده


بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .


دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه


که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.


اما مامان و باباش می ترسیدن


که دختر کوچولوشون حسودی کنه


و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.


اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که


پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن


اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.


دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...


خم شد روی سرش و گفت :


داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی


به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟


آخه من کم کم داره یادم میره ..........


ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط m.sh در تاریخ 1392/11/23 و 22:43 دقیقه ارسال شده است

وبلاگت حرف نداره عالیه


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام خوش امدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    ایا این سایت خوب هست
    عاشقانه

    کد اهنگ پیشواز

    آمار سایت
  • کل مطالب : 470
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 56
  • آی پی دیروز : 71
  • بازدید امروز : 186
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,794
  • بازدید ماه : 4,444
  • بازدید سال : 42,347
  • بازدید کلی : 361,283