ازپشت پنجره
هم خیال تو
درمی زند
وبرگهای خاطره
برروی دیواربهاریمان
می ریزد
وازپنجره ی طلوع دیدارت
پنجره های غم انگیزغروب بسته می شود
به یادبیاور
وقتی انعکاس ایینه
چشمان صبح دل انگیزت است
وپروانه ها
رفیقان شکسته بالهای تنهاییت
وقتی باران هم ردیف
چشمانت قافیه می شکند
برپنچه ی خیالم چنگ می زند
وقلم بی قراری هامان
شعرمی شودتابنویسد
توتصویرناخوانده ی
نقشی هستی
که هرروز
بایدکشفت کنم
توازدورهم تماشایی هستی
وقتی درخت آرزوهایم
ازتبسم نقره ایی خیال تو
سرخ متولدمی شوند.